نـابـودیِ سـامـانمـندِ انسـانیـت
2013-05-09الگـوی عاشـقی و تاثیـر آن بر سیـاسـتورزیِ ایـرانی
2013-05-12
پدیدههای یکسان٬ ممکن است در موقعیتهای مختلفت٬ معناهای متفاوتی را برسانند. برای مثال٬ همین عکسی که گذاشتم. مثلن در کشور ما که به طور معمول آدمها عادت ندارند زبالههایشان را در سطل بریزند و گاه و بیگاه میبینیم که کسی زبالهاش را در خیابان پرت میکند یا در دانشگاه٬ بعضی همکلاسیها پسماندههای خوراکیهاشان را همینطوری در کلاس روی زمین رها میکنند… ٬ گاهی ممکن است با دیدن این تصویر با خود بگوییم: «آفرین به کسانی که با اینکه سطل زباله پر است٬ اما بازهم تلاش کردهاند تا زبالههاشان را به امان خدا رها نکنند و تا جایی که ممکن است در همان زبالهدانِ دم دست بیاندازند. یا اگر چند تا بطری و لیوان هم همان دور و بر روی زمین افتاده٬ کار مستخدم دانشگاه را راحتتر کردهاند که بندهی خدا مجبور نباشد دور تا دور دانشگاه را تمیزکاری کند. یعنی من خودم اگر در دانشگاه خودمان در مشهد همچین تصویری را میدیدم٬ شاید همچین چیزی به ذهنم میرسید.
اما حالا که مدتهاست که در پاریس زندگی میکنم٬ زمانی که با همچین صحنهای روبرو میشوم٬ به هیچ وجه چنین حس تحسینآمیزی ندارم. بلکه برعکس٬ احساس تاسف بهم دست میدهد. چرا؟ الان میگویم.
به نظرم پدیدهی مصرفگرایی سر تا پای جامعهی غربی را فرا گرفته و دیدنِ همچین صحنهای٬ نه تنها دلیلی بر فرهنگ مصرف و پاکیزگی نیست٬ بلکه نشانی از مصرفگرایی بیاندازه است. اینکه آدمها فرت و فرت قهوه و چای و کاپوچینو و هزار و یک خوردنی و نوشیدنی میخورند – که نوشِ جانشان- اما چند برابرِ چیزی که خوردهاند زباله تولید میکنند. یعنی ما در برابر چیزهایی که مصرف میکنیم٬ چیزهای زیادتری پسمانده از خود به جای میگذاریم.
حالا اگر بخواهیم با منطق بازار آن هم از نوع آزادش به این ماجرا نگاه کنیم٬ این پدیده نه تنها هیچ عیب و ایرادی ندارد٬ بلکه میتواند خوب هم باشد. در همین فرآیندِ خوردنِ قهوهی ماشینی٬ شرکتهایی هستند که ماشین قهوه را میسازند٬ شرکتهایی هم هستند که لیوان کاغذی یا پلاستیکی را میسازند٬ شرکتهایی هم حتمن باید وجود داشته باشند که قهوه و دیگر نوشیدنیها را بسازند و همهی اینها کلی ثروت و شغل را تولید میکند و چرخهای اقتصادی جامعه همینطور میگردد. اما حتی اگر فرض کنیم که چرخهای اقتصادی جامعه همینطور میگردد (که به هیچ وجه اینطوری نمیگردد و فقط جیبهای عدهای اندکی را پر پول میکند در حالی که عدهی زیادی باید چند برابر آن عدهی اندک که هیچ توانایی خارقالعادهای به جز رابطه و ارثیه و شانس و گهگاه کلاهبرداریهای محترمانه ندارند و سندش همین جیبهای خالی من و تو است) بله! حتی اگر به غلط فرض کنیم که چرخهای اقتصادی جامعه به درستی همینطور میگردد٬ باید از خود بپرسیم که به چه قیمت؟ این همه مواد طبیعی و شیمیایی برای یک قورت قهوهای که من سر میکشم باید هدر برود و به زبالهدان شهرمان اضافه بشود؟ زبالههایی که خیلیهایشان قابل بازیافت نیستند و خیلیهای دیگرشان نیز از نابود شدن خروارها منابع طبیعی بدست میآیند! مثلن این لیوانهای کاغذی یا پلاستیکی از لیوانهای شیشهای یا بلوری و چینی و ملامین در قهوهخانهها خیلی تمیز ترند؟ من که خودم عمری را در صنعت تبلیغات گذراندهام و میدانم که بخش زیادی از این چیزهایی که به اسم بهداشت به خورد ملت میدهند فقط بازار گرمی محصولاتی هست که باید فروش بروند. همه میدانیم که تابحال هیچ کس از خوردن چای یا قهوه در لیوان معمولی نمرده یا ایدز و مالاریا نگرفته است. اما همه میدانیم که خوردن نوشیدنی داغ در لیوان پلاستیکی سرطانزاست. – سندش این همه عمه و دایی و همساده که هرساله سرطانی میشوند و میمیرند – یا میدانیم که این لیوانهای کاغذی یک بار مصرف٬ پیش از اینکه در مشت ما مچاله شوند٬ شاخهی درختی بوده اند که هوا و زیبایی به زندگیِ ما میبخشیدهاند. پس وقتی با چنین کوهی از لیوان یکبار مصرف کاغذی و پلاستیکی روبرو میشویم٬ حق داریم که بلافاصله نمادهای مصرفگرایی را جلوی خود ببینیم.
البته تو خودت بهتر از من میدانی که جامعهی ایرانیِ ما اگر بیشتر از جامعهی غربی مصرفگراتر نباشد٬ کمتر نیست. اما خب بعضی از مسئلههای اجتماعی ما ـ متاسفانه ـ خیلی ابتداییتر هستند. ما مصرفگرا هستیم. اما دستکم زبالهاش را درست دور نمیاندازیم تا بلکه اطرافمان کمی تمیزتر باشد یا آن زبالهها را جداسازی نمیکنیم تا بلکه بخشی از آنها بازیافت شوند تا بشود حداقل به عنوان دستمال توالت یا تشت ظرفشویی یک بار دیگر از آنها استفاده کرد. حالا میبینیم که مسئلهای که دیدنش میتواند در دانشگاه پیامنور مشهد خوشایند باشد٬ همان مسئله میتواند در دانشگاه اینالکوی پاریس (جایی که عکس را آنجا گرفتم) چقدر تاسفبرانگیز بنماید.
البته این پدیده میتواند به نوع نگاه آدمها به مسئلهها هم بستگی داشته باشد. خیلیها هم در همین پاریس هستند که واقعن باور دارند که چرخ اقتصاد همینطور باید بگردد. یعنی ما بخوریم و مصرف کنیم و پس بیاندازیم تا چرخههای پولی و مالی بچرخند.
البته من همین اواخر که مشهد بودم این مسئله به چشمم آمد. اینکه ما الان چقدر زیادی زباله تولید میکنیم. در حالی که الان که به خوبی یادم میآید که وقتی بچه بودیم اینقدر تولید زباله نداشتیم. خداییش نداشتیم. وقتی که بچه بودیم٬ رفتگر محله یک روز در میان میآمد. و جمعهها هم که خب معلوم است که خبری ازش نبود. بعد که خدمات رفتگر هرروزه شد٬ ما با خودمان فکر کردیم که دم شهرداری گرم که لطف میکند و هر روز آقای رفتگر را مجبور میکند تا بیاید محلهی ما را تمیز کند. ایول به این مدیریت تکنوکراتیکِ خارجی! حالا میفهمم که ای دل غافل! مسئله این نبوده که پیش از این رفتگر کمتر میآمده. مسئله این بوده که ما کمتر زباله تولید میکردیم و حالا اگر رفتگر هر روز نیاید و شهر را تمیز نکند٬ گند و کثافت شهر را بر میدارد. آن هم شهری مثل مشهد که بیش از سه میلیون نشیننده دارد و بیست میلیون در سال گردشگر. حالا اگر برویم و جستجو کنیم که آیا حقوق آن رفتگری که بعدها مجبور شده به جای یک روز در میاد هر روز بیاید و محلهی ما را تمیز کند را دوبرابر کرده اند یا نه٬ خیلی روشن است که با پاسخ «نه» روبرو میشویم.
بعد هرچه بیشتر نگاه میکنیم تا ببینیم که این «سبکِ زندگیِ» باکلاسِ خارجی٬ آیا کیفیت زندگی ما را بهتر کرده است٬ میبینیم بهتر که نکرده هیچ٬ گند زده بهش! اندازهی خانههامان٬ مزهی میوههامان٬ هوای شهرهامان٬ دخل و خرجمان٬ حتی رابطههامان همه بدتر و بدتر شدهاند. راستش را بخواهید٬ در همین پاریس که عروس اروپاست٬ آدمهایش همینها را در رابطه با زندگی خودشان میگویند. به حضرت عباس قسم که بیشترشان همینها را میگویند. فرقش این است که: اولن وضعیت ما از وضعیت آنها خیلی افتضاحتر است. چون آنها دستکم به یک نون و نوایی از این «چرخهی اقتصادی» میرسند. حداقل صاحبِ این «چرخهی اقتصادی» آنها هستند. اما ما چه؟ ما فقط مصرفش میکنیم. این چرخه برای این ساخته نشده است که ما صاحبش شویم. بلکه فقط این «رویا»ی صاحب شدن٬ ما را برای مصرفِ بیشتر و بیشتر و بیشتر میکشاند. مثل آن جانور باربری – بلا نصبت من و تو و خانوادهی محترم – بله! مثل همان حیوان نجیب دنبال هویج میدویم و بار میکشیم.
فرق دومش اما برای ما یکم بهتر است. چطور! میگم آقاجان عجله نکن. این را یکی از همین رفقای فرانسویام (که از قضا ایران هم چند مدتی زندگی کرده) برای اولین بار بهم گفت. وقتی گفت٬ انگار رازِ مگوی جهان را برایم بازگو کرده. اینقدر رویم تاثیر گذاشت!
میگفت: «فرقش این است که شما (ایرانیها و در کل غیرغربیها) دستکم یک رویایی برای دستیافتن دارید. اما ما چه؟ تهِ این رویا همین است که الان ما داریم زندگیاش میکنیم. ما انگار به آخر خط رسیدهایم. به لبهی دیواری رسیدهایم که حالا که قدّمان به آن لبه رسیده میبینیم پشتش هیچ نیست. بعضیها همین لبه مینشینند و راهی جز گذراندن زندگی ندارند و در نتیجه حالش را میبرند. اما خیلیها هم افسرده میشوند. باز شما هرچند که وضعیتتان خیلی خوب نیست٬ اما دلتان به این خوش است که روزی به اینجا میرسید و همین «امید»ِ رسین به این وضعیت٬ به زندگیتان رنگ میدهد.»
اینها را که میگفت٬ من باورش کردم و یاد «کتیبه»ی اخوان افتادم. بعد صمیمانهتر بهم گفت: «ببین رفیق! یا از همین الان برای زمانی که به لبهی دیوار میرسید یک فکری بکنید. – چون ما هیچ فکری نکرده بودیم – یا اینکه اصلن از همین الان یک راه دیگر انتخاب کنید. چون ته این راه همین است و متاسفانه من دیدم که چقدر جوانهای ایرانی دوست دارند این راه را تا ته بروند.»
اُه اُه! چقدر حرف زدم. اصلن نمیخواستم اینها را بگویم. میخواستم به بهانهی این تصویر کمی در مورد استانداردِ رویاییِ مردمسالاری (همان دموکراسی) بحرفم که ماند برای دفعهای دیگر.
Discover more from Rooh Savar
Subscribe to get the latest posts sent to your email.