پروژای برای مشروعیت زدایی از نهادهای رهبری جنبش سبز
2012-05-15من یک آرمان گرا هستم ـ ۱ ـ
2012-05-27
من از اون دسته از آدما نيستم که اتفاقي دوم خردادي شده باشن.
پدر و مادرم به ناطق راي دادن. برادر و خواهرم به خاتمي. البته اين رو بعد از انتخابات فهميدم. چون برادرم تهران بود و خواهرم هم جرات نداشت قبل از انتخابات بگه به خاتمي راي داده.
من چند ماه براي راي دادن کم داشتم. عضو پايگاه بسيجي بودم که برادرم از همونجا به جبهه اعزام شد و رفت. پايگاه محل ما از پايگاههاي مهم مشهد بود. فرمانده اش معاون فرهتگي بسيج استان بود و يه بچه هاي فرمانده هاي بسيج همه اونجا بودن. ما اما از بسيجي هاي معمولي ولي فعال بوديم. هفته ي آخر پايگاه به بحران کشيده شده بود. بسيجي هاي معمولي در برابر بسيجي هاي اشراف زاده.
من فقط نظاره گر دعوا بودم. انگار چيزي درون من داشت متولد مي شد. براي همين فقط نگاه مي کردم. فقط گوش مي دادم.
يالثارات که منتشر شد، مطمئن شدم سيد کارش درسته. هرچي تو يالثارات به عنوان نقطه هاي ضعف و سند خيانت خاتمي عنوان شده بود، از نگاه من مثبت بود. همش با خودم مي گفتم: اينا که خوبه. چقدر خوبه يک رﺋيس جمهور اينطوري داشته باشيم.
تو خيابون هاي شهر هم بساط همين بود. جوون ها با ديگران بحث مي کردن. از مدرسه که تعطيل مي شدم بدو بدو مي رفتم سر چهارراه ابوطالب. مطمئن بودم اگه چند دقيقه اونجا وايستم، جوونهايي که دارن بحث مي کنن به تورم مي افتن. و هميشه هم همينطور مي شد. ظهر ها تو خيابون بودم و شبها تو مسجد (پايگاه محل).
همه ي عرصه هاي عمومي شهر زير و رو شده بود. مردم باهم حرف مي زدن. حرفهايي که قبلا نمي زدن. و من مي ديدم و گوش مي دادم.
خرداد ۷۶ آغاز شکل گرفتن هويت سياسي – اجتماعي من بود. ولي تا خرداد ۸۸ زمان لازم بود تا حلقه هاي گم شده ي اين هويت به هم برسن.
خاتميسم و موسويسم.
پدر و مادرم به ناطق راي دادن. برادر و خواهرم به خاتمي. البته اين رو بعد از انتخابات فهميدم. چون برادرم تهران بود و خواهرم هم جرات نداشت قبل از انتخابات بگه به خاتمي راي داده.
من چند ماه براي راي دادن کم داشتم. عضو پايگاه بسيجي بودم که برادرم از همونجا به جبهه اعزام شد و رفت. پايگاه محل ما از پايگاههاي مهم مشهد بود. فرمانده اش معاون فرهتگي بسيج استان بود و يه بچه هاي فرمانده هاي بسيج همه اونجا بودن. ما اما از بسيجي هاي معمولي ولي فعال بوديم. هفته ي آخر پايگاه به بحران کشيده شده بود. بسيجي هاي معمولي در برابر بسيجي هاي اشراف زاده.
من فقط نظاره گر دعوا بودم. انگار چيزي درون من داشت متولد مي شد. براي همين فقط نگاه مي کردم. فقط گوش مي دادم.
يالثارات که منتشر شد، مطمئن شدم سيد کارش درسته. هرچي تو يالثارات به عنوان نقطه هاي ضعف و سند خيانت خاتمي عنوان شده بود، از نگاه من مثبت بود. همش با خودم مي گفتم: اينا که خوبه. چقدر خوبه يک رﺋيس جمهور اينطوري داشته باشيم.
تو خيابون هاي شهر هم بساط همين بود. جوون ها با ديگران بحث مي کردن. از مدرسه که تعطيل مي شدم بدو بدو مي رفتم سر چهارراه ابوطالب. مطمئن بودم اگه چند دقيقه اونجا وايستم، جوونهايي که دارن بحث مي کنن به تورم مي افتن. و هميشه هم همينطور مي شد. ظهر ها تو خيابون بودم و شبها تو مسجد (پايگاه محل).
همه ي عرصه هاي عمومي شهر زير و رو شده بود. مردم باهم حرف مي زدن. حرفهايي که قبلا نمي زدن. و من مي ديدم و گوش مي دادم.
خرداد ۷۶ آغاز شکل گرفتن هويت سياسي – اجتماعي من بود. ولي تا خرداد ۸۸ زمان لازم بود تا حلقه هاي گم شده ي اين هويت به هم برسن.
خاتميسم و موسويسم.
Discover more from Rooh Savar
Subscribe to get the latest posts sent to your email.
0 Comments
کاش همه مثل تو با اصالت و در یک روند عمیق از افراط به اگاهی سیر کنند